نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

نگاه من،زندگی ما

این احساس من است از هزاران رویداد تلخ و شیرین که در جهان هستی ثبت می شود

آرامش نوزاد ، تبلیغی برای نمایشگاه قرآن

همانطور که کودک شیرخوارش را در آغوش گرفته بود،پیش آمد و گفت: اجازه هست اینجا بنشینم و به بچه ام شیر بدهم؟

گفتم: غرفه به شما و فرزندتان تعلق دارد. بعد هم او را راهنمایی کردم تا در اتاقک کوچک آبدارخانه غرفه کودک شانزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم برود و با آرامش کامل فرزندش را تغذیه کند. حدود 10 دقیقه بعد در حالی که کودکش در آغوش او آرام گرفته بود پیش آمد و تشکر کرد و رفت.

او که رفت، مردی جلو آمد و گفت: آقای محترم! اینجا غرفه کودکان است نه ...

گفتم: حضرت آقا ! رضایت این مادر و آرامش فرزندش کمتر از فعالیت های فرهنگی و هنری این غرفه برای کودکان نیست. این رفتار و برخورد تبلیغش برای قرآن بیشتر از ارائه خدمات به یک کودک مخاطب در این غرفه است. همین اندازه که یک مادر فضای غرفه کودک را محرم و ایمن برای خود دانسته است برای خادمان این غرفه ارزنده است. اگر او را از خود می راندم و جواب منفی به وی می دادم شاید ...

...آری شاید می رفت جای دیگر و نیاز کودکش را برآورده می ساخت اما یقین دارم نگاهش هم به نمایشگاه قرآن به اندازه امروز مثبت نبود. تصور کنیم آن کودک فرزند گرسنه خودمان بود. دلمان می خواست در آن لحظه با ما چگونه رفتار کنند؟ من فقط همان کاری را انجام دادم که از دیگران انتظار داشتم.خوشحالم که در طول برگزاری نمایشگاه شانزدهم قرآن، به دفعات این توفیق را داشتم که لبخند رضایت را بر لبان مخاطبان عزیز غرفه کودک بنشانم. امیدوارم حق تعالی توفیق این خدمت را همچنان نصیب من سازد.

فرزندم حافظ قرآن باشد بهتر است یا...

گفت: می خواهم فرزندم را به یکی از مراکز حفظ قرآن بفرستم تا این کتاب را مثل بسیاری از بچه ها حفظ نماید. نظر شما چیست؟
جواب دادم: من مخالف حفظ نیستم اما از آن مهمتر و ارزشمندتر این است که فرزندتان را انسان تربیت کنید. این که حافظ قرآن باشد اما فردا به افراد زیر دستش ستم نماید و یا حق و حقوق مردم را رعایت نکند به مراتب بدتر از حفظ نکردن این کتاب آسمانی است.
پرسید: مگر با حفظ کردن نمی توان به انسانیت رسید؟
گفتم: اگر فرزندتان امروز درست تربیت بشود و فردا بتواند به درستی خادم مردم و جامعه اش باشد به مراتب بیشتر برای دین و آیین خود تبلیغ می کند تا این که فقط یک حافظ قرآن باشد.در دنیای امروز و مردم پیرامون ما چه بسیارند افرادی که قرآن را از حفظ دارند اما رفتار و عملکردشان، مخاطب را از دین گریزان می کند. ظواهر اسلامی را رعایت می کنند اما عملکرد آنان تنفر ایجاد می کند.
بعد به او گفتم: مادر عزیز و دلسوز!
-اگر فرزندت پشت میز نشین شد و بدون گرفتن رشوه کار مردم را راه انداخت
-اگر تعمیرکار بود و جنس تقلبی روی وسیله مردم نگذاشت
-اگر پزشک و متخصص شد وبهبودی بیمار را بر برج سازی و کسب درآمد ترجیح داد
-اگر …
آن وقت عملکردش بیشتر از حفظ کل قرآن و سایر کتاب های دینی و مذهبی ارزش خواهد داشت.
راستی چرا وقتی پای تعمیر وسیله نقلیه پیش می آید ترجیح می دهیم خودرو خودمان را به دست تعمیرکار ارمنی بدهیم تا یک تعمیرکار مسلمانی که دروغ می گوید، جنس تقلبی روی ماشین می گذارد, از روی ماشینتان جنس اصلی را برمی دارد و دست دوم و تقلبی را نصب می کند و خیلی چیزهای دیگر.
آن تعمیرکار ارمنی، مسیحی یا زردشتی با رفتارش بیشتر برای دین و آیینش تبلیغ می کند تا اینکه کتاب دینی خود را دست بگیرد و آن را برای من و شما بخواند. اگر ما هم بلد هستیم با رفتارمان برای دین خود تبلیغ کنیم.
من نمی دانم این مادر و بقیه افرادی که چنین اعتقادی دارند چه رویه و روشی را در پیش خواهند گرفت اما من به آنچه گفتم معتقدم.از نگاه من انسانیت به مراتب گران بهاتر از حفظ تمامی پیام های آسمانی است. آن هم در حالتی که فقط خواندن بدون عمل باشد.

روی قله پارالمپیک هم کوچک شما هستم

جمعیت در فرودگاه موج می زد. همه با شاخه های گل و جعبه های شیرینی برای استقبال از قهرمان حضور داشتند. پدر سرش را بالا گرفته بود و می گفت: تا دیروز یک فرد عادی برای اجتماع بود. در حالی که امروز مایه افتخار همه ماست.

هنوز دقایقی تا فرود هواپیما مانده بود که قهرمان یک بار دیگر سال های زندگی اش را در ذهن مرور کرد: هر روز ساعت 7 صبح که از تمرین به خانه می آمد مادر صبحانه را مهیا کرده بود. زندگی فراز و فرود بسیاری داشت اما پدر تا این لحظه اجازه نداده بود بچه ها و به ویژه این پسر هیچ کم و کسری را احساس کنند.همه اهل خانواده سنگ تمام گذاشته بودند تا او بدون هیچ دغدغه ای ورزش حرفه ای را دنبال کند. قهرمان خوب می دانست که مدال پارالمپیک که اینک روی سینه اش می درخشد چقدر گران بهاست. خیلی ها آرزو دارند جمعی از مدال هایشان را بدهند اما یک نشان پارالمپیک را داشته باشند.

دقایقی بعد قهرمان در جمع مردم بود. همین که در حلقه اعضای خانواده اش قرار گرفت خم شد و دست های پر چین و چروک پدر را بوسید. بعد باارزش ترین مدال ورزشی خود را در برابر دیدگان ناظر بر صحنه به گردن مادر آویخت و چشمانش را روی دست های مادر گذاشت و گفت: روی قله پارالمپیک هم که باشم باز کوچک و غلام شما هستم. این مدال و همه مدال های من محصول تربیت و زحمات شماست.

آری این خاطره من از محسن عموآقایی قهرمان دو و میدانی پارالمپیک است که آن را در یکی ازکتاب های آرمان المپیک و پارالمپیک نوشته ام.این حرف ها در میان گپ و گفت میان من و او رد و بدل شد و به ثبت رسید.

افتتاح دو حساب در بانک خصوصی به خاطر احترام به مشتری

اواخر سال گذشته پاکتی به دستم رسید که به فرزند اول من تعلق داشت. یک لوح سپاس نیز همراهش بود. داخل پاکت دو عدد کارت مربوط به یکی از بانک های خصوصی کشوربود.کارت اول یک بار مصرف بود و دومی قابلیت شارژ داشت. در واقع با دریافت مبلغ موجودی داخل کارت نخست،دیگر آن کارت ارزش و اعتباری نداشت. در برخی سازمان ها و نهادها این رسم وجود دارد که به فرزندان ممتاز کارکنان خود هدایایی اهدا می کنند. این هدیه نیز از همین بابت بود. مبلغ مورد نظر کارت اول را ازدستگاه عابر بانک دریافت کردم و صبح روز بعد همراه با شناسنامه های خودم و فرزندانم به بانک مورد نظر رفتم.متاسفانه فراموش کردم از شناسنامه خودم و پسر اولم که جایزه به او تعلق داشت کپی تهیه کنم. از سیستم تعبیه شده در داخل بانک نوبت گرفتم و در کوتاه ترین زمان به باجه مراجعه کردم. کارت ها را به خانمی که در طرف مقابل قرارداشت نشان دادم و گفتم: من پول کارت اول را دریافت کرده ام. حالا آمده ام برای فرزندم حساب باز کنم و در واقع کارت دوم را هم فعال کنم. او فرمی در اختیارم گذاشت تا آن را پر کنم. بعد مدارک را از من گرفت. وقتی تقاضای کپی شناسنامه ها را کرد،به ایشان پاسخ دادم که متاسفانه فراموش کرده ام. انتظار داشتم مدارک را به من برگرداند و بگوید: لطفا" با مدارک کامل تشریف بیاورید.اما چنین جوابی نداد. بلکه گفت : شناسنامه ها را لطف کنید تا من خودم همین جا کپی بگیرم. او رفت و دو دقیقه دیگر با کپی شناسنامه ها برگشت. همین حرکت و رفتار ساده ی او باعث شد که بلافاصله تصمیم بگیرم تا برای فرزند دوم خودم هم یک حساب باز کنم. در نتیجه ماجرای کپی گرفتن دوباره تکرار شد. این بار چون به اندازه مورد نظرم پول نقد همراه نداشتم، با راهنمایی و همکاری آن خانم محترم از حساب دیگرم به حساب فرزندم ، پول واریز کردم.

      همین چند روز پیش دوباره ماجرای تشویق فرزندان ممتاز تکرار شد.این بار برای هر دو فرزندم مثل سال قبل هدیه ای رسید. حالا دیگر دومی هم مدرسه ای شده بود.این بار همان هدایا و به همان مبلغ سال پیش از سوی بانک دیگری تامین شده بود. اما یک تفاوت وجود داشت. این بار بانک مورد نظر دولتی بود و در داخل پاکت نیز تنها یک کارت گذاشته بودند. با بانک مورد نظر که تماس گرفتم، کسی از آن طرف خط جواب داد: این کارت یک بار مصرف است و قابلیت شارژ مجدد ندارد.من نیز مبلغ آن را دریافت کردم و پول ها را به همان حساب های فرزندانم در آن بانک خصوصی واریز نمودم. فرزندانم تمامی پول های عیدی و هفتگی خودشان را به این حساب واریز می کنند.

      افتتاح این دو حساب و تداوم آن ها در سیستم بانکی تنها محصول همان برخورد کارمند همان بانک خصوصی با مشتریان خود شان است. شاید این احترام و برخورد در بانک های دولتی هم دیده شود، اما حداقل شرط آن، آشنایی مشتری با تحویلداریا دیگر کارکنان آن بانک ها است. من به آن بانک رفته بودم تا فقط یک حساب در حد همان مبلغ جایزه باز کنم و بس. اما نتیجه احترام به مشتری زمینه ساز افتتاح حساب دیگری شد.  

من خودم با حسن بن علی (ع) حساب می کنم

ظهر تاسوعا هفت یا هشت سال پیش بود که موتور یکی از آشنایان را گرفتم تا غذای نذری هیات را به دست کسی برسانم. خیلی سریع به راه افتادم تا بتوانم زودتر هم برگردم.غذا را که به خانواده مورد نظرم رساندم,در راه بازگشت تصمیم گرفتم به تلافی لطف آن دوست که موتورسیکلتش را در اختیارم گذاشته بود,باک بنزین موتور را پر کنم اما غافل از این که با لباس کار هستم و پیراهن هیات را بر تن دارم. یعنی این که یک ریال پول همراهم نبود. وارد جایگاه بنزین شدم و با خیال راحت باک موتور را پر کردم. وقتی دست در جیبم کردم تازه متوجه ماجرا شدم. در حال توضیح قضیه به مامور پمپ بودم که صاحب یکی از خودرو های داخل جایگاه جلو آمد و گفت: پول این آقا را هم حساب کن. تا آمدم حرفی بزنم و در باره خودم و علت این که پولی همراهم نیست توضیحی بدهم, اشاره ای به نام "هیات حسن بن علی (ع)" که روی پیراهنم چاپ شده بود کرد و ادامه داد: من با او حساب می کنم.تازه آنجا بود که متوجه نشان سبز رنگ هیات روی پیراهنم شدم.تنها راهی که به ذهنم می رسید این بود که نشانی هیات را به او بدهم و از وی دعوت کنم تا به آن مجلس بیاید. این کار را کردم ,اما نمی دانم که او آمد یا نیامد. به هر حال عکس العمل سریع و به موقع این راننده تاکسی برایم جالب بود.شاید در ظاهر پول اندکی برای بنزین من پرداخت اما خاطره اش همچنان در ذهنم باقی مانده است.یقین دارم حسن بن علی (ع) که صاحب هیات و مجلس ماست, در موقع مناسب با او حساب خواهد کرد.هنوز خیلی مانده تا من وامثال من کریم اهل بیت (ع) را بشناسیم.

نیره عاکف و75 دقیقه سکوت، آرامش و تمرکز در سالن تیراندازی

وقتی قرار شد برای مجموعه کتاب های آرمان المپیک و پارالمپیک با محوریت" انجام کار به بهترین شکل" کسی را برای مصاحبه و نگارش مطلب از میان قهرمانان پارالمپیک انتخاب کنم، نیره عاکف یکی از بهترین گزینه ها بود. در یک گپ و گفت تلفنی، اطلاعات لازم برای نگارش مطلب را از او گرفتم. احساس کردم او از آن انسان هایی است که با دور ماندن از حاشیه ها موفقیت خود را تضمین می کند. میان من و او که قهرمان تیراندازی پارالمپیک سیدنی است، حرف های زیادی رد و بدل شد. بخش هایی از آن چنین است:
* چه عواملی باعث می شود تا انسان نتواند هوشمندانه عمل کند و بهترین بهره را از زمان ببرد؟
اگر عوامل موفقیت در کار را جدی نگیریم و به آن اهمیت ندهیم، از نتیجه مطلوب خبری نخواهد بود.
* در عرصه ورزش تیراندازی الگوی شما کیست؟
عنایت اله بخارایی الگوی من دراین ورزش است. وقتی او سلاح به دست می گیرد، گویی دیگر نفس نمی کشد. هیچ حرکت اضافه ای ندارد. چنان آرام و صبور است که انگارضربانش از بیست بالاتر نمی رود.
 * هیچ وقت از او سوال کردید چگونه به این مرتبه دست یافته است؟
آری. من پرسیدم و او جواب داد که همواره می کوشد از حاشیه ها دوری کند.
*بهترین درس از ورزش تیراندازی؟
تیراندازی انسان را صبور و شکیبا می سازد. 75 دقیقه سکوت، آرامش و تمرکز در سالن تیراندازی روی زندگی شخصی انسان هم اثر می گذارد. هر تایم از این ورزش 75 دقیقه زمان نیاز دارد.
* اگر قرار باشد یک مدال خود را به کسسی اهدا کنید؟
باارزش ترین مدال های من برنز پارالمپیک سیدنی است. من همانجا این مدال و افتخارش را به آقای رضا کیارستمی مربی خوبم تقدیم کردم. من هرچه در تیراندازی دارم از ایشان است. اگر من هزار شلیک در روز داشتم ، ایشان هزار بار بالای سر من می ایستاد و تایم می گرفت.
این بخشی از گفت و گوی من با نیره عاکف بود که در کتاب آرمان المپیک و پارالمپیک با محوریت" انجام کار به بهترین شکل" چاپ شد.

عکس گذرنامه ای برای کارتی که فقط ارزش ورود و خروج دارد!

گفت: چهارتا عکس برای تکمیل پرونده بیاورید.
گفتم: همین چند روز قبل 4 تا عکس تحویل دادم.
دوباره گفت: اون عکس ها تمام رخ نیست. باید عکس هایی مثل عکس های گذرنامه ای و شناسنامه ای بیاورید.
جواب دادم: همان عکس هایی را که شما روی آن ایراد دارید و نمی پذیرید همین الآن روی کارت شناسایی من هست.
این بار گفت: به هر حال اون عکس ها قابل قبول نیست و باید عکس جدید برایمان بیاورید تا روی کارت شناسایی جدید بچسبانیم.
گوشی تلفن را گذاشتم و به جست و چوی عکس جدید از خودم پرداختم. اما یک سوال همچنان در ذهنم باقی ماند.از خودم پرسیدم:
شناسنامه، گذرنامه و کارت ملی در جایگاه خود اعتبار خاصی دارد. اما درخواست عکس با آن ویژگی خاص برای کارت شناسایی که هیج اعتباری جز ثبت ورود و خروج ندارد چه دلیلی می تواند داشته باشد؟ این کارت را در هیچ کجا بجز همان محل کار نمی توان ارائه داد.آن هم کارت شناسایی که شاید یک سال هم اعتبار نداشته باشد.
راستی! شما در طول سال های کارتان چه تعداد عکس و کپی شناسنامه به کارگزینی و بخش های مختلف اداره خودتان تحویل داده اید؟ این همه عکس و کپی مدارک در کجا مصرف می شود؟

فرزندم حافظ قرآن باشد بهتر است یا...

گفت: می خواهم فرزندم را به یکی از مراکز حفظ قرآن بفرستم تا این کتاب را مثل بسیاری از بچه ها حفظ نماید. نظر شما چیست؟
جواب دادم: من مخالف حفظ نیستم اما از آن مهمتر و ارزشمندتر این است که فرزندتان را انسان تربیت کنید. این که حافظ قرآن باشد اما فردا به افراد زیر دستش ستم نماید و یا حق و حقوق مردم را رعایت نکند به مراتب بدتر از حفظ نکردن این کتاب آسمانی است.
پرسید: مگر با حفظ کردن نمی توان به انسانیت رسید؟
گفتم: اگر فرزندتان امروز درست تربیت بشود و فردا بتواند به درستی خادم مردم و جامعه اش باشد به مراتب بیشتر برای دین و آیین خود تبلیغ می کند تا این که فقط یک حافظ قرآن باشد.در دنیای امروز و مردم پیرامون ما چه بسیارند افرادی که قرآن را از حفظ دارند اما رفتار و عملکردشان، مخاطب را از دین گریزان می کند. ظواهر اسلامی را رعایت می کنند اما عملکرد آنان تنفر ایجاد می کند.
بعد به او گفتم: مادر عزیز و دلسوز!
-اگر فرزندت پشت میز نشین شد و بدون گرفتن رشوه کار مردم را راه انداخت
-اگر تعمیرکار بود و جنس تقلبی روی وسیله مردم نگذاشت
-اگر پزشک و متخصص شد وبهبودی بیمار را بر برج سازی و کسب درآمد ترجیح داد
-اگر …
آن وقت عملکردش بیشتر از حفظ کل قرآن و سایر کتاب های دینی و مذهبی ارزش خواهد داشت.
راستی چرا وقتی پای تعمیر وسیله نقلیه پیش می آید ترجیح می دهیم خودرو خودمان را به دست تعمیرکار ارمنی بدهیم تا یک تعمیرکار مسلمانی که دروغ می گوید، جنس تقلبی روی ماشین می گذارد, از روی ماشینتان جنس اصلی را برمی دارد و دست دوم و تقلبی را نصب می کند و خیلی چیزهای دیگر.
آن تعمیرکار ارمنی، مسیحی یا زردشتی با رفتارش بیشتر برای دین و آیینش تبلیغ می کند تا اینکه کتاب دینی خود را دست بگیرد و آن را برای من و شما بخواند. اگر ما هم بلد هستیم با رفتارمان برای دین خود تبلیغ کنیم.
من نمی دانم این مادر و بقیه افرادی که چنین اعتقادی دارند چه رویه و روشی را در پیش خواهند گرفت اما من به آنچه گفتم معتقدم.از نگاه من انسانیت به مراتب گران بهاتر از حفظ تمامی پیام های آسمانی است. آن هم در حالتی که فقط خواندن بدون عمل باشد.

آرامش نوزاد ، تبلیغی برای نمایشگاه قرآن

همانطور که کودک شیرخوارش را در آغوش گرفته بود،پیش آمد و گفت: اجازه هست اینجا بنشینم و به بچه ام شیر بدهم؟

گفتم: غرفه به شما و فرزندتان تعلق دارد. بعد هم او را راهنمایی کردم تا در اتاقک کوچک آبدارخانه غرفه کودک شانزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن کریم برود و با آرامش کامل فرزندش را تغذیه کند. حدود 10 دقیقه بعد در حالی که کودکش در آغوش او آرام گرفته بود پیش آمد و تشکر کرد و رفت.

او که رفت، مردی جلو آمد و گفت: آقای محترم! اینجا غرفه کودکان است نه ...

گفتم: حضرت آقا ! رضایت این مادر و آرامش فرزندش کمتر از فعالیت های فرهنگی و هنری این غرفه برای کودکان نیست. این رفتار و برخورد تبلیغش برای قرآن بیشتر از ارائه خدمات به یک کودک مخاطب در این غرفه است. همین اندازه که یک مادر فضای غرفه کودک را محرم و ایمن برای خود دانسته است برای خادمان این غرفه ارزنده است. اگر او را از خود می راندم و جواب منفی به وی می دادم شاید ...

...آری شاید می رفت جای دیگر و نیاز کودکش را برآورده می ساخت اما یقین دارم نگاهش هم به نمایشگاه قرآن به اندازه امروز مثبت نبود. تصور کنیم آن کودک فرزند گرسنه خودمان بود. دلمان می خواست در آن لحظه با ما چگونه رفتار کنند؟ من فقط همان کاری را انجام دادم که از دیگران انتظار داشتم.خوشحالم که در طول برگزاری نمایشگاه شانزدهم قرآن، به دفعات این توفیق را داشتم که لبخند رضایت را بر لبان مخاطبان عزیز غرفه کودک بنشانم. امیدوارم حق تعالی توفیق این خدمت را همچنان نصیب من سازد.

این همه آدم راه افتاده‌اید که با من حرف بزنید؟

از روزی که سیدمحسن گلدانساز، ماجرای سلسله مصاحبه‌های افست را با من درمیان گذاشت، دنیای مجازی اینترنت را زیرورو کردم تا شاید اطلاعاتی فراتر از ترجمه‌ی گفت‌و‌گوی «میدل ایست» با همایون صنعتی‌زاده پیدا کنم. اما هرچه جلوتر می‌رفتم، از او، که نخستین مخاطب سلسله گفت‌و‌گوهای ما بود، کمتر می‌یافتم. تنها اسمش را در مقام مترجم چند کتاب دیدم و بس. نگاهی هم به کتاب درجستجوی صبح، نوشته‌ی عبدالرحیم جعفری، بنیان‌گذار و مدیر انتشارات امیرکبیر، انداختم و بعد با یک مجموعه سؤال روانه‌ی فرودگاه مهرآباد شدم. اعضای یک تیم 10 نفره عازم کرمان بودند تا هرچه بیشتر درباره‌ی ارتباط میان دو نام همایون صنعتی‌زاده و شرکت سهامی افست بدانند و این دانسته‌ها را ثبت و ضبط کنند. علی طارمی‌راد، داود شایسته‌خصلت و سیدمحسن گلدانساز، عناصر اصلی این سفر بودند. یک تیم تصویربرداری هم این گروه را همراهی می‌کرد. ما در نظر داشتیم بخشی از تاریخ افست را، که همچون رازی در سینه‌ی این مرد نهفته بود، به بهترین نحو آشکار و مستندسازی کنیم. در مسیر پرواز تا کرمان، علی طارمی و سیدمحسن گلدانساز، نگاهی به پرسش‌های مکتوب من انداختند و به اتفاق، یک‌بار دیگر سؤالات را مرور و چند پرسش دیگر هم اضافه کردیم.

قرار بود به دیدار مردی برویم که در طول مصاحبه، فهمیدم نگاه بسیار ویژ‌ه‌ای به جریان زندگی دارد. او به فرهنگ، ادب، هنر و اندیشه علاقه‌مند بود؛ امّا اقتصاد را هم از زاویه‌ی خاصی مدّ نظر داشت. زیرا همین که فهمید 10 نفر از تهران حرکت کرده‌اند تا با او ملاقات کنند، اولین حرفش این بود: «این همه آدم راه افتاده‌اید که با من حرف بزنید؟ خوب می‌گفتید من یکی به تهران می‌آمدم. این کار شما اصلآً اقتصادی و مقرون به‌صرفه نیست!»

وقتی با این کلمات از پشت نگاه تیزبینانه و لبخندهای زیرکانه‌اش، از ما در آستانه‌ی ورود به خانه‌ای در بیرون از شهر کرمان استقبال کرد، احساس کردم گفت‌وگو با او، که 81 بار چرخش سیاره‌ی زمین را به دور خورشید درک کرده است، حال و هوای خاصی دارد. من وظیفه داشتم گفت‌و‌گو را در قالبی مکتوب ارائه دهم. از آن‌جا که یک گروه تصویربرداری ما را همراهی می‌کرد، یقین داشتم در آن فرصت مشترک، به نتیجه‌ی دلخواه دست نمی‌یابم. برای همین، پیش از آغاز سفر درخواست کردم بلیت بازگشتم با 24 ساعت تأخیر باشد. در همان ساعت نخست مصاحبه با صنعتی‌زاده، به روشنی دریافتم که تصمیم درستی گرفته‌ام.

در گوشه‌‌ای از حیاط، زیر سایه‌ی چند درخت و کنار جوی آبی که زندگی ساکنان آن منطقه را به هم پیوند می‌داد، دور یک میز نشستیم. گپ‌وگفت و احوال‌پرسی افستی ها با هم، آنان را به سال‌های دور کشاند. از فرانکلین، گلاب‌گیری زهرا، سهام و سرمایه‌ی اولیه افست، خرید ماشین‌آلات، چاپ کتاب‌های درسی برای افغانستان و ده‌ها نکته‌ی دیگر، حرف‌ها به میان آمد. شاید از نظر همایون صنعتی‌زاده، دیداری با دوستان و رفقا بیشتر نبود که یکی هم دست به دوربین، صحنه‌ها را یادگاری برای خودش ضبط می‌کرد و یکی هم مثل من با mp3 player قسمتی از جمله‌ها و کلمات را به حافظه‌ی الکترونیک می‌سپرد. در حالی که این صحبت‌ها برای من، ارزش یک مصاحبه را داشت. شاید چون آن جمع در قالب یک گروه تمام‌رسانه‌ای ظاهر نشده بود، صحبت‌ها تنوع پیدا کرد و چندان منسجم پیش نرفت. امّا در لابه‌لای هر جمله، یک نکته از تاریخ درخشان افست آشکار شد.

نوبت به صرف ناهار رسید. آن هم غذایی که همایون‌خان صنعتی‌زاده در شکل‌گیری و فراهم آوردن آن نقش داشت. بعید می‌دانم تا آن روز کسی از ما، برنج با کله خورده باشد. کله‌ی پخته شده گوسفند، آن هم لای پلو، مزه‌ی خاصی دارد. پس از یک استراحت مختصر، دوباره سر صحبت باز شد. اما این بار، قصه‌ی افست از زبان یکی از مردان مؤثر در بنیان‌گذاری امپراتوری ادبی بخشی از تاریخ ایران زمین، در اتاق و روی مبل‌های نرم و راحت، برای حاضران بازگو شد. این دیدار خودمانی، که در حقیقت جلو‌ه‌ای از تاریخ شرکت سهامی افست محسوب می‌شد، با محور گپ‌و‌گفت میان همایون صنعتی‌زاده و علی طارمی، مدیرعامل فعلی افست، پیش رفت. او بر اساس آنچه در ذهن داشت، می‌پرسید. اما من قصد داشتم از روی نوشته‌هایم پیش بروم. حوالی بعدازظهر، دیدار 10 نفری ما با نوه‌ی مرحوم حاج علی‌اکبر صنعتی، بنیان‌گذار پرورشگاه صنعتی کرمان، در حالی خاتمه پیدا کرد که من برای روز بعد قرار ملاقاتی با او تنظیم کرده بودم. گرچه اصرار داشت که همه‌ی حرف‌هایش را زده است و دیگر چیزی برای مطرح کردن در این زمینه ندارد، یقین داشتم هنوز هم می‌توان از زبان او جمله‌هایی قابل توجه و تأمل شنید.

ساعت 9:30 صبح روز بعد، نشانی خانه‌ای را در کرمان سراغ گرفتم که روزگاری محل اقامت و زندگی حاج علی‌اکبر صنعتی بود. امروز، تابلو شرکت گلاب زهرا روی کاشی کوچه نقش بسته است و کسانی به این خانه رفت‌وآمد می‌کنند که با تولیدات منحصر به‌فرد آن سروکار دارند. لحظه‌ای که به آن کوچه‌ی بن‌بست رسیدم، همایون صنعتی‌زاده مشغول قدم زدن میان ابتدا تا انتهای کوچه بود. می‌رفت و می‌آمد و هر بار یک سنگ‌ریزه روی لبه‌ی سکوی کنار در خانه می‌گذاشت. حدس زدم باید پای شمارش در میان باشد. بعد خودش توضیح داد که باید روزی 5 کیلومتر پیاده‌روی کند. طول کوچه بن بست 70 یا 75 متر بیشتر نبود. بنابراین، باید به قدر 5 هزار متر از این مسیر کوتاه را زیر پاهایش می‌گذاشت.

سرانجام، در را باز کرد و به اتفاق، پا به خانه‌ی مردی گذاشتیم که مردان بسیاری از یتیم‌نوازی او، مسیر زندگی را با سرافرازی پشت سر نهاده‌اند. حالا همان در چوبی را کسی باز می‌کرد که با بنیان نهادن شرکت افست، زمینه را برای ارتقای سطح فرهنگ و دانش چند نسل در گستره‌ی ایران‌زمین فراهم آورده بود. همایون‌خان دوباره همان حرف‌های دیروزش را تکرار کرد که چرا 10 نفر برای دیدارش به کرمان آمده‌اند. من همان پاسخ دیروز را، که در ذهن داشتم، بر زبان آوردم: «اگر شما به تهران می‌آمدید، باید در یکی از اتاق‌های افست یا یکی از هتل‌های شهر با هم صحبت می‌کردیم. درحالی‌که همایون صنعتی‌زاده در فضای این خانه، آن عمارت و میان کوچه‌های قدیمی و کهن کرمان معنای بیشتری دارد.»

این بار فقط سه نفر بودیم. من آرام آرام می‌پرسیدم، او با درایت، زیرکی و تیزهوشی گاهی پاسخ می‌داد و گاه باعث توقف روند گفت‌و‌گو می‌شد و عکاس نیز تصویرهایی را در قالب یک لحظه از زمان ثبت می‌کرد.

متن کامل این مصاحبه در کنار گفت و گو با چند مدیر عامل دیگر شرکت سهامی افست در قالب کتابی با عنوان"...تا امروز " چاپ شد.

من، پنجمین مدیرعامل افست و خط خوش استاد احصائی

    کلاس پنجم و ششم دبیرستان علوی که می‌رفت، هر روز باید دو کورس ماشین سوار می‌شد تا از خانه به مدرسه برسد. پدرش روزی یک تومان پول توجیبی به او می‌داد تا چهار بلیت اتوبوس بخرد و برای رفت و برگشت از آن استفاده کند. دو ریال هم برایش می‌ماند که پس‌انداز می‌کرد. خیلی از بچه‌ها آن دو ریال را خرج شکم می‌کردند؛ اما او از معلمش، دکتر گلزاده غفوری، آموخته بود که با روزی یک ریال هم می‌توان کتاب خرید. چون آن معلم خودش اهل کتاب بود و کتاب هم می‌نوشت، شاگردانش را به مطالعه تشویق می‌کرد. آقا معلم اول کتاب را به بچه‌ها می‌داد و بعد پولش را یک ریال یک ریال از آنان می‌گرفت تا ورق‌ زدن کتاب و دنبال کردن سطر به سطر نوشته‌ها، در کامشان شیرین جلوه کند.

    پدرش هم، که یک روحانی بود و یازده فرزند داشت، روزی ده ساعت مطالعه می‌کرد. بنابراین کتاب، کتاب خواندن و کتاب‌خانه، جزء جدایی‌ناپذیر زندگی این خانواده بود. بچه‌ها از روزی که در این خانواده چشم به دنیا گشودند، با کتاب انس داشتند. مادر، حافظ، گلستان و تفسیر می‌خواند و شب‌ها کلیله و دمنه را برای پدر زمزمه می‌کرد و پدر هم، که یک روحانی ژرف‌اندیش بود، آثار دکتر علی شریعتی را می‌خواند و مانع مطالعه‌ی این آثار برای فرزندانش نمی‌شد. امروز از آن یازده فرزند، تنها چهار خواهر و پنج برادر در قید حیات هستند و هر یک در عرصه‌ای فعالیت دارند. اما یکی از وجوه اشتراک جمع آنان، کتاب و کتاب‌خانه است. پا به خانه‌ی هر کدام که بگذارید، یک کتاب‌خانه با بیش از چندهزار جلد کتاب، مهمان نگاه شما خواهد شد.

    هر روز در مسیر رفت‌و‌آمد به مدرسه، کتابی در دست داشت و آن‌را مطالعه می‌کرد. گاهی کتاب را علنی می‌خواند و گاه جلد آن‌را در روزنامه می‌پیچید و بعد مطالعه می‌کرد تا چشمان کنجکاو در کوچه و خیابان متوجه نشوند کتاب زندگی و دیگر هیچ اوریانا فالاچی، روزنامه‌نگار شهیر ایتالیایی را، از نظر می‌گذراند.به هر ترتیب، آن متولد 15 فروردین 1332، که هشتمین فرزند خانواده بود، سال‌ها نکته‌های بسیاری از والدین، معلمان و دوستانش آموخت و در زندگی به‌کار گرفت.

    وقتی پدر همیشه با وضو بود و معلم و مرادش، مرحوم روزبه، با طهارت کامل در مدرسه حاضر می‌شد، پس جای تعجب نیست که او هم در این 24 سال و سال‌های قبل از آن، هیچ روزی را بدون وضو نگذارنده باشد. از همان‌ها بود که آموخت می‌توان صادقانه و خالصانه کار کرد و نامی هم در میان نداشت. فکر اولیه‌ی چاپ و انتشار قرآن افست از او بود؛ اما اجازه نداد مرحوم وحید نامش را در شناسنامه‌ی قرآن بیاورد. کتاب‌های متعددی را به دست چاپ سپرد، بی آن‌که نامی از او در میان باشد.

طولانی‌ترین دوره‌ی مدیریت بر افست، در طول نیم قرن عمر این شرکت، به او تعلق دارد. در اتاق پنجمین مدیرعامل شرکت سهامی افست یک تابلو بیشتر روی دیوار نیست. خط خوش استاد احصایی که نوشت«الله» و هر صبح و شام علی طارمی را کفایت می کند.

     با او بیش از 5 ساعت به گفت وگو نشستم که نتیجه اش در کتاب "...تا امروز" به چاپ رسید. شاید در فرصتی دیگر چند نمونه از سوال و جواب هایی که میان ما رد و بدل شد را تقدیم شما کنم.

صندوقچه ای که کلیدش دست من و خداست

آدم های خیر و نیکوکار قیافه های خاص و ویژه ای ندارند که با اولین نگاه بتوان آنها را تشخیص داد.در هر بخش از جامعه حضور دارند اما اغلب ترجیح می دهند بدون سروصدا به مردم خدمت کنند.چندی پیش با یکی از آنها به دلایلی ارتباط برقرار کردم تا گفت و گویی داشته باشیم. یکی از خیرین مدرسه ساز بود که در چند نقطه از کشور برای کودکان این سرزمین کلاس درس ساخته بود.با هزار و یک دلیل او را قانع کردم تا پای مصاحبه حاضر شد. دوست نداشت از خودش و کارهایش حرفی بزند.اما سرانجام قانع شد و گفت و گو به نتیجه رسید. محصول کار در کتاب خیرین مدرسه ساز چاپ شد.از میان همه حرف هایی که با هم زدیم یک نکته در ذهنم بسیار شفاف ماندگار شد. او خیلی کارهای نیک انجام داده بود که یقین داشتم تعداد قابل توجهی از آنها را به من نگفته و نخواهد گفت.او معتقد بودآدم باید یک صندوقچه برای خود بسازد و برخی از کارهایش را در آن قرار بدهد. صندوقچه ای که کلیدش تنها دست خود و خدایش باشد. یعنی هیچ کسی از آن کارها باخبر نباشد.این انسان نیکوکار برایم گفت: انسان همواره در معرض وسوسه و آزمایش است.همیشه دوست دارد آنچه را انجام می دهد به دیگران هم اطلاع دهد.اما گاهی باید به گونه ای کار خیر انجام داد که هیچ کسی جز خدا از آن مطلع نباشد. هر کسی بتواند کارهای بیشتری را در این صندوقچه قرار دهد موفق تر خواهد بود. وقتی این جملات او به پایان رسید برای لحظه ای زندگی خود را در ذهنم مرور کردم تا بدانم چیزی برای قرار دادن در این صندوقچه دارم یا ندارم.کاش بتوانم یک مورد بیابم و در این صندوقچه قرار دهم.خوشا به سعادت آنان که صندوقچه آنان مملو از کارهای نیک برای خداست.

مجانی مداحی کنم؟ هرگز!

   چندی قیل برای پرداخت چند قبض آب و برق و تلفن و گاز داخل یکی از شعب بانک ها در صف نوبت ایستاده بودم که آرام آرام باب صحبت با یکی از افراد منتظر در صف باز شد. پیراهن مشکی به تن داشت و  35 ساله به نظر می رسید. بعد از کمی گپ و گفت در باره گرانی و سایر مشکلات مشابه، صحبت از شغل و حرفه به میان آمد. نمی دانم چه حرفی باعث شد تا او به مداح بودن خودش در مجالس مذهبی اشاره کند.از او پرسیدم : آیا در طول سال هایی که در مجالس مختلف مداحی کرده اید یک بار اتفاق افتاده که بدون دریافت پول اقدام به این کار بکنید؟ خنده ای کرد و گفت: نه مگر می شود بدون پول هم کار کرد؟ من تا پول نگیرم پا در هیچ مجلسی نمی گذارم.اصولا" بی مایه فطیر است. من تا حالا مجانی برای امام حسین(ع) نخوانده ام.

بعد از این جمله دیگر هیچ حرفی میان من و او رد و بدل نشد. اما برای لحظه ای او را با انسان های خیر و نیکوکاری مقایسه کردم که بارها و بارها تجربه و تخصص خود را به رایگان در اختیار افراد نیازمند گذاشته و هنوز هم چنین عمل می کنند.بعد به خودم گفتم: بی خود نیست که حرف و نصیحت برخی آدم ها در این نوع مجالس یا موارد مشابه آن در هیچ شنونده ای اثر ندارد. من و خیلی های دیگر از تجربه و تخصص خودمان پول درمی آوریم و روزگار می گذرانیم، اما بارها هم اتفاق افتاده که تجربه و توانایی خود را گاه با قیمت پایین تر و گاه نیز به رایگان در اختیار افراد گذاشته ایم.

آنان که لباس دین بر تن می کنند به مراتب بیشتر از سایر اقشار جامعه زیر ذره بین و نگاه های تیز مردم هستند. دین ما زیباست.این زیبایی و ابعاد آن را در حد توانمان به زیبایی معرفی کنیم و مبلغ آن باشیم.

برای آنکه یک جعبه شیرینی ندهد، گفت فرزندم مرده به دنیا آمد!

همین چند وقت پیش یکی از من پرسید وقتی خدا به شما فرزندانتان را عطا کرد چکار کردید؟

جواب دادم: کار خاصی نکردم. مثل هر پدری خوشحال شدم و سعی کردم با شیرین کردن کام دیگر دوستان و آشنایان، این شادمانی را ابراز کنم. حالا مگر چه اتفاقی افتاده که این سوال را می کنید؟

آن دوست به من گفت: همه ما همین عکس العمل را نشان می دهیم. نزدیکان و بستگان را دور هم جمع می کنیم و یک مهمانی کوچک راه می اندازیم. صبح روز بعد با یکی دو جعبه شیرینی به محل کارمان می رویم تا کام همکارانمان را با این خبر خوش شیرین کنیم. آنها هم به یقین از شنیدن این خبر خوشحال می شوند و به ما تبریک می گویند.

گفتم : دقیقا" همین اتفاق پیش می آید و تا بحال اغلب پدران و مادران شاغل همین قضیه را خودشان تجربه کرده اند.حالا بگو چه خبر؟

خنده تلخ و تمسخرآمیزی زد و گفت: لبته آدم هایی هم هستند که این اتفاق های میمون و مبارک را به هر طریق که شده پنهان می کنند.مثلا" بچه دار که می شوند، خبرش را پنهان می کنند. تازه یک نفر هم که بر حسب اتفاق متوجه می شود، آرام در گوش او می گویند: "بچه مرده به دنیا آمد،حرفش را به کسی نزن." تازه این که چیزی نیست. از ساده ترین کاری که هیچ خرجی هم ندارد دریغ می کنند.

پرسیدم این ساده ترین کار چیست؟

گفت: آقاجان سلام کردن به مردم و مخاطبان چقدر هزینه دارد؟ آیا زحمت زیادی را باید متحمل شد؟ آیا بار سنگینی را باید جابجا کرد؟ یک سلام مختصر و مفید، شادابی و نشاط و دوستی و محبت را به دنبال دارد. آدمی که من می شناسم، یعنی همان که تولد فرزندش را از همکارانش پنهان کرد و اهل سلام کردن به دیگران نیست، به نطرم باید خیلی عجیب و غریب تر از اینها باشد. خدا به داد همکاران مستقیم او برسد. خانواده و اهل و عیالش از دست او چه می کشند، خدا عالم است.

گفتم: خدا را شکر که نه خودم از این اخلاق ها دارم و نه همکاران مستقیم من این طوری رفتار می کنند. همکاران مستقیم من در این بیست و چند سال سابقه ای که دارم اغلب دست و دل باز بوده و هستند. سفر که می روند برای بقیه سوغات می آورند ولو مختصر و در حد یک جعبه شیرینی یا یک عدد کیک رضوی. من همکارانی دارم که وقتی پدر همکارشان از شهرستان برای دیدن پسرش به اینجا می آید، بدون آن که پدر مهربان متوجه شود، برایش ماشین می گیرند و کرایه اش را خودشان حساب می کنند تا آن پدر در بخش دیگری از شهر به دیدار فرزندش برود.همکاران من خوشبختانه اخلاقی این چنین دارند نه این که از دادن یک جعبه شیرینی آن هم برای تولد فرزندشان دریغ کنند و حتی خبرش را هم پنهان کنند.

وقتی یکی از دوستانم این خبر را شنید، خنده ای کرد و گفت: بد نیست ما یک جعبه شیرینی بگیریم و به دیدار آن ..... نمیدانم چه بگویم، آن آدم یا آن شبه انسان برویم و تولد فرزندش را به او تبریک بگوییم. راستی شما چه پیشنهادی دارید؟

پول نهارمان را نمی دهند، توسهام عدالت می خواهی؟

با خشم و ناراحتی پشت میز محل کارش نشست و استارت کار را زد. یکی از همکارانش همان اول صبح متوجه ناراحتی و عصبانیتش شد و گفت: چرا این قدر غضبناک شدی، اتفاق بدی افتاده؟ لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: " خودت بگو الآن کدوم ماه از ساله؟ یادت هست گفتند که پول ایاب و ذهاب کارکنان دولت را به همراه پول غذا پرداخت می کنند؟ دو ماه اول سال که از خونه غذا آوردیم. قرار شد پول غذای اون ماه ها را پرداخت کنند.تا امروز که نه اون پول را دادن و نه هزینه ایاب و ذهاب را دادن. ما به دروغگویی مسئولان سازمان ها و ادارات این کشور عادت کردیم. هزار هزار وعده و وعید به مردم دادن که به هیچ کدوم اونها عمل نکردن. این هم مثل بقیه.

درست وسط حرف زدن های این کارمند اون سازمان دولتی بود که یکی از همکارانش از در وارد شد و گفت: بچه ها، راستی چه خبر از سهام عدالت؟

      واژه سهام عدالت درست مثل یک پیت بنزین در اون اتاق عمل کرد. طرف با شنیدن این جمله مثل جرقه از جا بلند شد و گفت: مرد حسابی! اون قدر مورد واجب تر از این رو داریم که سهام عدالت پیشش گم شده. چهار پنج سال هزینه ایاب و ذهاب ما رو ثابت نگه داشتن، اون وقت خودشون با ماشین دولتی رفت و آمد می کنن.پول بنزین ماشینشون را هم از کیسه دولت می گیرن. اما به کارگر و کارمند بدبخت که میرسه بودجه سازمان و ادارشون ته می کشه. یکی نیست بهشون بگه پنج سال پیش برای هزینه ایاب و ذهاب یک ماه هر نفر کارمند 10 هزار تومن می دادین حالا هم همین مبلغ را پرداخت می کنین. آیا نرخ کرایه 5 سال پیش با امروز یک جوره؟ دولت گفته بود پول غذای دو ماه اول سال رو به ما میده. گفته بودن هزینه ایاب و ذهاب رو پرداخت میکنن.اما اگر شما پشت گوشتون رو دیدین ما هم این پول ها رو دیافت کردیم. سهام عدالت پیشکش همون هایی که وعده دادن.

       من فقط پرسیدم شما کارمند یا پرسنل کدوم سازمان هستین؟ جوابشون این بود که ما زیر مجموعه وزارت آموزش و پرورش هستیم. سازمان و اداره ما عنوانش آموزش و پرورش نیست اما زیر مجموعه اون وزارت خانه هستیم. تا همین جا بدونید براتون کافیه. دوباره گفتم: یک نشونی از اون سازمانتون بده. جواب داد: کار ما هم بی ربط به تعلیم و تربیت نیست. البته ما .....اصلا" ولش کن تا همین جا که گفتم بسه. شاید سازمان ها و شرکت های دیگری هم مثل ما وجود داشته باشه که هنوز پول سرویس و ناهار و افزایش حقوق و امثال اون را هنوز دریافت نکردند.