مرد کوچک

 

دیشب تولد داداش کوچولوم بود . من کلاس اول بودم. اون هفته بعدازظهری بودیم که نزدیکیهای ظهر مامان وداداشی از بیمارستان اومدن . دلم نمی خواست اون روز برم مدرسه .می خواستم پیش نی نی کوچولومون بمونم .بس که ناز وتپلی بود .اما این مامان بزرگ خدابیامرزم نذاشت .گفت وچه جان(همون بچه به زبون شمالی که تکیه کلام مادربزرگم بود)  برو مدرسه ات. این که جایی نمیره غروب که برگشتی دوباره می بینیش. داداشی من حالا 20سالشه و سه ماهه که ندیدمش .دیشب بهش زنگ زدم گفتم : کادو چی میخوای برات بگیرم البته تا سقف ۲۰۰۰تومن .شوهری از اون ور میگه زیاده بابا ۱۵۰۰تومن بسشه.میگه تو که خودت  می دونی  ادکلن دیگه .می دونستم(در این مورد فرزند خلف بابامه .بعیده بری  تو کشوی بابا م درآن واحد۷-۸جور عطر مختلف توش نباشه).

 یاد اون شبی  می افتم که هنوز کوچولو بود وآسم داشت وداشت از دستمون میرفت.

یاد روزهایی می افتم که داداشی من دلش برای مامان تنگ می شد و دوست نداشت بره مدرسه و چند باری از مدرسه فرار کرد .الهی بمیرم .می گفت مامان رفتم آب بخورم یاد تو افتادم دلم برات تنگ شد اومدم خونه .یادمه اون روز یه پیراهن سبز داشت با یه کوله  کوچولوی  پلنگی .

یاد همین پارسال که ماشین ترمز برید وداشت می رفت ته دره  .نمی دونم چرا وقتی به خواهرم گفت : وقتی بابا اومد اونجا حتی به ماشین نگاه نکرد فقط از من می پرسید سالمی ؟طوریت نشده . وقتی میگفت آبجی مال دنیا واسه بابای ما هیج ارزشی نداره نمی دونم چرا احساس می کنم داداش کوچولوی من دیگه مرد شده .خیلی چیزها حالیشه .خیلی چیزها.