حس خوب

بالاخره بعد از چهار روز  این  کیس کامی جونم برگشت ومن دوباره تونستم مجازی بشم       a. این چند روز بی سیستمی باعث شد چند تا کار مثبت انجام بدم که یه جورایی حس خوبی بهم دادن.

یکیش این بود که بعد از چند ماه رفتم سراغ مدادرنگی هام وتصمیم گرفتم که اون پلنگ خوشگله رو بکشم هرچند رسما به غلط کردن افتاده بودم .چون این پلنگ عزیزم خیلی خال خالی بود و برای یه خال اینقدی 0 باید چهار یا پنج رنگ روی هم می زدم .هرچند خودم رنگ روغن رو بیشتر دوست دارم اما نقاشی با مداد رنگی هم یه حس خاصی داره.یه جورایی رفتم به دوران خوش بچگی هام!!!!!خب من دراین زمینه کودکی بسیار درخشانی داشتم واصلا یادم نمیاد کی بودشب امتحان نقاشی هر ثلث کلی گریه زاری راه می انداخت ومخ کل خونه رو می خورد که من فردا چی باید بکشم a

دومین کارم هم این بود که رفتم چند کلاف کاموا خریدم که برای شوهر جونم یه شالگردن ببافم .این کلی منوعلاف کرده من کاموای آبی می خوام .خب خریدیم اومدیم خونه من یه کمی بافتم تازه  عزیز دلم میگه من اینو نمی خوام .دخترونست .      تازه تازشم از اون ور هم مامان عزیزم  ومادر شوهر جونم وخواهر گرامی همگی متفق القول گرومبی کوبیدن تو ذوق من که الان چه وقت شالگردن بافتنه آخر زمستونی ؟   فهمیدین  دوستای عزیز من چرا دکترامو نگرفتم .مشوق نداشتم

وسومین وشاید دوست داشتنی ترین قسمت اتفاقات هفته این بود که بالاخره هم رمان باددبادک باز(خالد حسینی) رو خریدم وهم دستور زبان عشق (قیصر امین پور). بادبادک بازو هنوز تموم نکردم ولی ازون کتابایی که دوست داری هر چه زودترتمومش کنی .

الان من یه مشکلی دارم واونم اینکه نمی دونم چجوری هم شالگردن  ببافم هم کتاب بخونم  .تازه دوست دارم درکنارش چایی هم بخورم ووبلاگ هم بخونم.واقعا زندگی چقدر مشکل شده!!!