بهار

 

 

سال به پایان می رسد .برفها و تگرگها به پایان می رسند بالهای دریا به پایان می رسد و من و تو نیز روزی کنار دره های راز آْلود به پایان می رسیم.

همیشه نمی توان زایر بهار بود . همیشه نمی توان در صبحگاه شکوفه در موازات آفتاب آواز خواند .همیشه نمی توان بوی کلمات دور دست را شنید . برای چه

نشسته ای ؟همیشه نمی توان ایستاد و روی رودها قدم زد .

 

در را به روی بهار مبند!در رابه روی روح گمشده ات مبند !تلخی ها را وجین کن !در گلدانها چند شاخه عشق بکار !بهار مهربان است و سرزده به خانه تو می آید .اگر چه تاکنون به هیچ گلی سلام نکرده باشی , بهار می آید و حتی می توانی او را در نگاه نگران پسرک روزنامه فروش ببینی .

 

در را به روی بهار مبند !در را به روی مهربانان مبند !در را به روی کلمات من مبند!شاید این آخرین بهاری باشد که حرفهایم را در بشقاب سبز می کنم .

 

من بهار را دوست دارم وصبح اول فروردین را که ازآسمان پرنده می بارد .من دوست دارم دلم را در بهار بپیچم و با اولین نسیمی که می وزد به تو تقدیم کنم ...

من دوست دارم در مهمانی باران و خیابان برای تو آواز بخوانم و دل سرگردانم را از غفلت و گناه بتکانم .

بهار از تپه های برفی اسفند به سوی خانه تو سرازیر شده است .در را به روی ترانه وسبزه باز کن !

 

                                     ***************

 این متن زیبا روکه( از اقای محمد رضا مهدیزاده است ) همیشه تو این روزهای سال با خودم زمزمه میکنم و خیلی دوسش دارم به همه شما دوستای خوبم تقدیم میکنم و ....

 

نوروز را به تو , نه تو را به نوروز تبریک می گویم واز خدا روح سبز بهار را برای تو می خواهم و شور و نشاط تو را برای بهار .

 از همین امروز عیدت مبارک.

 

*******************

 

 

 پ.ن :ضمنا  بابت اینکه چند روزی شایدم  چند هفته نمی تونم بهتون سر بزنم معذرت میخوام . من الان در سرزمینهای سبز شمالی هستم ودر کنار خانواده  .جای همگی خالی .