نام گذاری

می پرسه : بالاخره بچه تون دختره یا پسر ؟

با خنده میگه : دختر (البته چون بچه اولش پسر بوده با خنده گفته ها )

     +     : خب حالا اسمشم انتخاب کردین ؟

      _    : راسستش من که نگار دوس دارم ولی باباش می گه یه نذری کرده بوده باید اسمش تو شناسنامه هم که شده زینب باشه .

    +     : وای تورو خدا نه . می خواین اسمشو زینب بذارین .یعنی می خواین این بچه بد بخت بشه .هر کی اسمش زینب بوده بدبخت شده .همین خود من نمی بینی چقدر دارم تو زندگیم مصیبت  می کشم !!!!

 

 

پ.ن 1: من تازه بعد سالها اشنایی با یشون فهمیده بودم اسمش زینب  تو شناسنامه اش فقط .چون همه به یه اسم دیگه صداش می کردن .از نظر مالی و خونوادگی هم تا جایی که من میدونم وضعشون از متوسط بالاتره حالا نمی دونم کدوم مصیبت زندگیش منظورش بوده که بابت اون اسم شناسنامه ای سرش اومده .

 

پ.ن 2: یعنی تو شهر ما بمب گذاشتن شما نباید یه حالی از من می پرسیدین ؟  این دادش ماکه  زنگ زده می گه: ای بابا تو که هنوز زنده ای !!چرا نرفته بودی اونجا شهید شی . تو میرفتی بهشت منم می رفتم سر یه کار درست و حسابی .

پایان تعطیلات

بالاخره تعطیلات نوروزی به پایان رسید و ما هم سر خونه و زندگی خودمون برگشتیم و دوباره تا چند ماه دیگه فرصت داریم بشینیم همش وبلاگ بخونیم ...

عین این شمال ندیده ها تا سوار ماشین میشدیم می رفتم کنار پنجره جا می گرفتم و خودمو می چسبوندم به شیشه هی زل می زدم به این دشت و صحرا . معرکه ای شده بود .ترکیب رنک سبز مزارع گندم در کنار  دشتهای زرد رنگ کلزا ! فقط حیف بارون نیومد دلم براش تنگ شده بود .

آخی! این فک و فامیل منو میدیدن هی بال بال می زدن , منو میدیدن ذوق می کردن ,  دعوتم میکردن , نگران بودن نکنه برگردم منو نبینن ... !!

 داداش کوچیکمونم واسه عیدی یه رم موبایل نمیدونم چند مگ بهمون هدیه داد میگه : توش هزار تا آهنگ ریخته تا خود شیراز اینقده گوش کن تا خفه شی

روزهای آخر یه کم حالم بد شده بود دیگه همش تو رختخواب بودم . بالاخره رفتیم دکتر سه چهار جور دارو داد همش هم آمپول ! منم برای اولین بار خودمو سپردم به تزریقاتی خواهر جان که سال آخر پرستاری هستن. این آبجی مون  هم که هر چی عقده از بچگی از ما داشته با این آمپولا خودشو تخلیه کرد . میگم :من پنی سیلین میزدم اینقده درد نداشت .چه وضع آمپول زدن ؟ میگه : تقصیر من که نیست  پوستت یه کم کلفت آبجی !!  حالا ما گفتیم آمپول زدیم دیگه حالمون بد نمیشه تو راه . نیم ساعت از حرکتمون نگذشته چشمتون روز بد نبینه یه جسد مونده بود رو دست شوهرمون !!

اولش قرار بود روز یازدهم حرکت کنیم ساعت 9 صبح ولی نشد . ساعت 12 ظهر  برادر شوهرمون تازه یه چشموشونو باز میکنن میگن :اه چی شد نرفتین که . گفتیم قرار شد فردا بریم . میگه : اه چه خوب پس من با خیال راحت بخوابم !!اخه نه که  طفلی از ساعت 6 صبح آب و قران به دست منتظر بود مارو بدرقه کنه محض همون !! 

شما هم تونستین چند ماهی خودتونو از فک وفامیل قایم کنین . بعدش اینقده تحویلتون می گیرن حال می کنین .

 

بهار

 

 

سال به پایان می رسد .برفها و تگرگها به پایان می رسند بالهای دریا به پایان می رسد و من و تو نیز روزی کنار دره های راز آْلود به پایان می رسیم.

همیشه نمی توان زایر بهار بود . همیشه نمی توان در صبحگاه شکوفه در موازات آفتاب آواز خواند .همیشه نمی توان بوی کلمات دور دست را شنید . برای چه

نشسته ای ؟همیشه نمی توان ایستاد و روی رودها قدم زد .

 

در را به روی بهار مبند!در رابه روی روح گمشده ات مبند !تلخی ها را وجین کن !در گلدانها چند شاخه عشق بکار !بهار مهربان است و سرزده به خانه تو می آید .اگر چه تاکنون به هیچ گلی سلام نکرده باشی , بهار می آید و حتی می توانی او را در نگاه نگران پسرک روزنامه فروش ببینی .

 

در را به روی بهار مبند !در را به روی مهربانان مبند !در را به روی کلمات من مبند!شاید این آخرین بهاری باشد که حرفهایم را در بشقاب سبز می کنم .

 

من بهار را دوست دارم وصبح اول فروردین را که ازآسمان پرنده می بارد .من دوست دارم دلم را در بهار بپیچم و با اولین نسیمی که می وزد به تو تقدیم کنم ...

من دوست دارم در مهمانی باران و خیابان برای تو آواز بخوانم و دل سرگردانم را از غفلت و گناه بتکانم .

بهار از تپه های برفی اسفند به سوی خانه تو سرازیر شده است .در را به روی ترانه وسبزه باز کن !

 

                                     ***************

 این متن زیبا روکه( از اقای محمد رضا مهدیزاده است ) همیشه تو این روزهای سال با خودم زمزمه میکنم و خیلی دوسش دارم به همه شما دوستای خوبم تقدیم میکنم و ....

 

نوروز را به تو , نه تو را به نوروز تبریک می گویم واز خدا روح سبز بهار را برای تو می خواهم و شور و نشاط تو را برای بهار .

 از همین امروز عیدت مبارک.

 

*******************

 

 

 پ.ن :ضمنا  بابت اینکه چند روزی شایدم  چند هفته نمی تونم بهتون سر بزنم معذرت میخوام . من الان در سرزمینهای سبز شمالی هستم ودر کنار خانواده  .جای همگی خالی .

من و دوستان وبلاگی

یه شوخی با دوستای وبلاگی .امیدوارم به کسی بر نخوره اول هم از خودم شروع می کنم  

 

خودم روزها بعد از خوندن اگهی های استخدام :   

 

 خودم شبها :                        

 

 

  اینم شوهر خوش خواب عزیزم :                                 

 

استاد یگانه بزرگ ( من با توام ):

                                                                                                                                      

 

گیلاسی خوشحال :     

 

دوباره رفته تو اشپز خونه دسته گل به اب داده:                  

یاشار( بید مجنون ):      

یاشار در زمستان :                                                                   

                                  

سحر وروز 23 اسفند :                                                 

سحر بعد از 23 اسفند  :      

زهرا( من و حرفهای جوجه شده ) :    

 

هدا خانوم گل ( دختر برفی ): 

یه روز اینجوری

 

یه روز اینجوری :

  

علی حرص درار( روی دیگر سکه ):                 

 

خانوم فروردینی وپسر کوچولوی خوشگلش :            

 

اقای تازه وارد : دوباره وسط داستان نویسی شون گیر کردن  :    

 و اینم عکس ابجیمون بهار خانوم که از ما دلخور نباشه 

 

 

یک هفته باشکوه !!

فردا آغاز هفته منابع طبیعی است .وقت کردین  یه نهالی - برگی  - خاری چیزی بکارین بلکه جبران فوج فوج درختای قطوری که از جنگلهای شمال ناپدید میشه رو کرده باشین .  همه  میتونیم خوشحال باشیم .چه اهمیت داره که وقتی یه بارون تند می باره دست و دل مردم شمال میلرزه که مبادا سیل بیاد .  البته سازمان هواشناسی همیشه از چند روز قبل هشدار وقوع سیل رو می ده که  تو مواقع اضطراری  شمالیها سوار بالن ها وهواپیماهای شخصیشون بشن و خودشونو از خطر دور کنن . تازه فوق فوقش هم اینکه  سیلی میاد و همه  چیزو می بره  مگه چی میشه . همه دست به دست هم می دیم بهترشو براشون میسازیم مگه نه ؟  می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم . اگه قصد دارین در اینده  اقای ری یس جمهور بشین تو رو خدا تو همین سالها یه سفری به شمال داشته باشین که  جنگل ودریا ندیده نباشین و اون موقع وقتی اومدین  نگین : با اینهمه جنگل ,با این دریای زیبا مگه میشه بیکاری د ر این استان وجود داشته باشه . (  ملتفتین از فرمایشات  چه کسانی دیگه  ) یادتون باشه استانهای شمالی در رده های اول بیکاری قرار دارن  اقایون .(شکر خدا این یه وصله دیگه به ما خانوما نمی چسبه )

 

%%%%%%%%%%%%%%

این هفته -هفته عاطفه ها و شور و نیکوکاری و  احسان و اینا هم هست و این  بچه فوفولیای عزیز میتونن بیان با خبرنگارای مریض صدا سیما مصاحبه کنن و  بگن که  اومدن : به بچه های بدبخت و فلک زده  و خاک بر سر وبی پدر و مادری که غذا ندارن بخورن وبهتره برن بمیرن کمک کنن . اونا هم که بدبختن تلویزیونشون کجا بود اینارو ببینن و احیانا  احساس حقارت کنن . به قول خانوم  فاطمه  صفار زاده  : جشن عاطفه ها بی عاطفه ترین جشنهاست .

 

%%%%%%%%%%%%%%

   

پیرو پست پایین تو چند روز احساس کردم من در باقالی  بودن(دیگه با اکثریت ارا تصویب شد ) تنها نیستم و همه ملت ایران  و همه مسلمونها رو به شکل باقالی دیدم . اولیش انتخاب مربی تیم ملی . دیشب تو برنا مه نود اقای نمی دونم کی مثلا داشت ویژگی های مربی اینده رو میگفت : یکی از خصوصیاتش تسلط به زبان بود  فردوسی پور  به اقای رییس میگه  با این توضیح معلومه که  نظر روی چه کسی . اقای رییس فدراسیون با لبخند ملیحی فرمودن منظور  اون زبان نیست یعنی زبان  حرف زدن خوبی داشته باشه   . من و همسر عزیز نگاهی به هم انداخته و با زبان بی زبانی گفتیم یعنی این فکر کرده ما بزغاله ایم ؟ گفتم نه عزیزم ما بزغاله نیستیم اما یکی از شروط اون صندلی های بی پدر ومادر اینکه که بلد باشی به بهترین شکلی خودتو به اون راه بزنی و همه رو جز خودت بزغاله تصور کنی .

احتمالا پایان هفته هم به همراهی سایر مسلمین  غیور!!! و جهان شجاع عرب  یه تظاهرات برگزار میکنیم در حمایت از مرم فلسطین  و همگی  خوشحال  و سرخوش تو این پیاده روی شرکت میکنیم و شعار میدیم مرگ بر اسراییل  !!

تو راهپیمایی می بینمتون  

 

 

باقالی و خانه تکانی و...

دوش همسر عزیز  پیامکی  بر ما ارسال نموده بودند بدین مضمون  :

servis saat 8 rah miofte  pas…                                                   

البته شب قبل از آن مارا مطلع ساخته بودند  که به حول وقوه الهی شیفت سوم کاری در محل کارشان راه اندازی شده   و صد البته به آرامی و ملاطفت که مباد همسر جوانش  از دست رواد در دیار غربت از عمق این فا جعه . ما نیز بر این  مصیبتی که بر سرمان رفته بود بغض نموده وقطره اشکی روان داشته و گفتیم:آخر این چه زندگیست از بهر خدای . کدامین  گناه ازما سر زده است   که چنین عقوبتی دامنمان را گرفته  . در این دیار غربت از صبحدمان تا شامگاهان چه باید کرد از تنهایی .  اصلا تورا به ما چه نیازی است بهر دو ساعت خانه ماندن در روز که آن نیز به دیدن اخبار ورزشی و باز هم  اخبار ورزشی میگذرد . بلیطی بر ما بستان ما میخواهیم به شهر خویش رفته در جوار پدر ومادرمان که شش ماه بر ما گذشته و  دیدارشان میسر نگشته  . ایشان نیز با کمال رافت ومهربانی که خاصه اهالی شمال اباد است ولا غیر گفتند : "غلط کردی عزیزم . شما هیچ گوری نمیری . با هم میریم" . ما نیز چنان زنان فرمانبردار شمالی سر به زیر افکنده و راه خویش  در پیش گرفتیم   

 

****

ایشان ساعت 8:30 تشریف فرما شده و ساعت 9:30 به خوابی خوش فرو رفته اند و من مانده ام حیران .

 با توجه به شرح حال فوق من کدامیک از موارد زیر می توانم باشم ؟

 

۱.شلغم

۲.چغندر

۳.برگ چغندر

۴.باقالی

 

* راهنمایی : نمی تونم باقالی باشم چون بهش حساسیت دارم .

 

راستی از همه عزیزانی که این روزها مشغول خانه تکانی می باشند درخواست میکنم ظهر ها یه استراحتی به خودشون بدن  ایضا به اعصاب ما .شاید چغندری شلغمی چیزی پیدا شد خواست ظهر ها یه کمی بکپه ( همساده بالایی عزیزبا شما هستما )