در راهروهای بیمارستان

پای شوهری رفته تو گچ . پنج شنبه رفته بود فوتبال که این طور شد.جمعه با هزار مصیبت یه بیمارستان پیدا کردیم که ارتوپد داشته باشه . بیمارستان دولتی و اونم روز جمعه….. در همینجا از پزشکان شایسته اون بیمارستان کمال تشکردارم که با تشخیص مزخرفشون۳روز گچ گیری رو به تاخیر انداختند و در حالی که الان شوهری با گچ هم نباید روی اون پا راه بره گفتند می تونه راه بره وکلا من باز هم متشکرم.برای اطمینان رفتیم مطب یه دکتری که تلفنی هم نوبت نمی دادن .بعد خانم منشی گفتند ۲۸نفر جلوی شمان اشکالی نداره؟ ما هم گفتیم:نههههههههه و ماندیم در انتظار . بعد هم هی فرت وفرت مارومی فرستادن قبض بگیریم .منم خوشحال وخندان هی میرفتم بالا هی می اومدم پایین. در حالی که آقای دکتر۱۶تومان ما را پیاده کرند و من۱۳یا ۱۴ تومان دیگه بیشتر نداشتم رفتم بپرسم لوازم گچ چقدر می شه .بعدیه دختر خانوم باکمالاتی اونجا بودن گفتن۱۵,۱۶تومنی می شه .بعد من بدو بدو رفتم از شوهری کارتو گرفتم و باز بدو بدو رفتم دنبال یه بانک گشتم وخوشبختانه یافتم بعد نفس نفس زنان خودمو به داروخانه رسوندم ونسخه رو دادم .بعد آقاهه گفت می شه ۹ تومن .بعد من اصلا اینجوری نشدم که .در اینجا ازاون خانم محترمی که منو تو اون حال وادار به انجام حرکات ورزشی و پیاده روی سریع نمودن هم کمال تشکررو دارم .

 الان وقتی شوهری رو میبینم مجبور نشسته این ور واونور بره دلم یه جوری می شه.کسی هم از خانواده خبر نداره .من به تنهایی باید این باروبه دوش بکشم .برای تقویت شانه ها چیزی سراغ  ندارید؟                                                          

جمعه غیر تعطیل

شب جمعه بود.سیمای محترم یکی از آن کلیپهای تکراری اش را پخش می کند برای عرض ارادت به آقا مثلا.لابد وظیفه اش همین قدر است فقط !!  وقتی دارم بین شبکه چرخی می زنم وچشمم

به این کلیپ می افتدچند لحظه صبر می کنم و کمی حالی به حالی میشوم وشاید من هم وظیفه ام همین قدر است فقط!!

نمی دانم چرا وقتی بچه بودیم فقط به ما یاد داده بودند که تو شمشیر تیزی داری وادم بدا رو باهاش میکشی .یادمه خانومی میگفت :کاش تا وقتی ما زنده ایم  اقا نیاد !!!چون جنگ وخونریزی

میشه و معلو م نیست به سر بچه هامون چی بیاد .فقط یه لبخند تلخ زدم وسکوت کردم.نمی دونم این روز ها مگه چی داره که اگه تو بیای خرابش می کنی.

روزگاری که هنوز ساراها در حسرت نانند وآدمها برای کاغذ پاره ای به نام پول خون هم را می ریزند و دخترکان معصوم نیز از شر وسوسه این مردمان در امان نیستند و

                                                                                      باران نمی بارد اینجا.....

اما من حال بزرگ شده ام  دیگر کسی نمی تواند گولم بزند و بگوید تو فقط یک آدمکش هستی.با این همه من در حسرت روزگار توام .وما دلمان را خوش کرده ایم به جمعه ای که فقط یک روز

 تعطیل نباشد....

۱- تنها در خانه

داره بارون می باره .بوی خاک دراومده.شبه. امشب شوهری نمیاد.خونه مامانم ایناو..اینا هم که نداریم.من تنهام پس.سرم درد میکنه چقدر .نمی دونم این دیگه چجور مرضی صحیح وسالم

می خوابی پامیشی میبینی این سره داره میترکه.این اتاق چرا اینقده سرده؟همسایه بالایی که شوهرش رفته ماموریت گفته برم پیششون ولی حوصله ندارم .میخوام خونه خودم باشم .میخوام

تنها باشم.هرچند اغلب تنهام ولی می خوام امشبم تنها باشم.حالا چیکار کنم؟ حوصله نقاشی که ندارم.تلویزیونم که...این شوهره دیشب با یک عمل محیر العقولانه زده این سیستمو

 داغون کرده وبلاگم نمیتونم بخونم. (کلا این اقای ما کارهای محیر العقول زیاد می کنه حالا خواهم گفت)

بااین همه امشب نمی خوام مثل بعضی دفعات گذشته اینجا روضه بخونمو وبرای غریبی خودم اشک بریزم.می خوام اینقده به این اعصاب بیچاره مشت ولگد نندازم.حتی نمی خوام باز

امشب هوس گریه پنهان دارم    میل شبگردی در کوچه باران ... که اینهمه عاشقشمو بخونم .  می خوام مثبت اندیش بشم اصلا.

به این فکر کنم که امشبم می تونه یه فرصت باشه برای فکر کردن . برای قدر همو دونستن .شاید این تنهایی ها لازمه .هرچند سخته ولی شاید لازمه ... شاید!اشمب می خوام اینو بخونم

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم

من صدای نفس باغچه را می شنوم ....

وصدای صاف بازوبسته شدن پنجره تنهایی

وصدای پاک پوست انداختن مبهم عشق...

 می خوام به این فکر کنم که فردا وقتی بیاد یه جور دیگه بهش سلام کنم .فرداحتما بیشتر دوستش خواهم داشت . واینکه فردا بابت یه روز بی خبری حتما ۶ بار اخبار ورزشی می بینیم

نمی دونم شما هیچوقت یه شب تنها بودین ؟اگه دوست دارین از خاطراتتون بگین البته قشنگشاو .نه ترسناکاشو که من دفعه بعدی نصفه شبی برم در خونه همسایه التماس کنم رام

بدن خونشون

بدون عنوان

سلام

من شمیم هستم ۲۶ ساله .لیسانس .اهل سرزمینهای سبز شمالی وساکن سرزمینهای جنوبی .تابستان ۸۵ ازدواج کردم وبه همراه همسرم راهی شیراز شدیم .

از نوجوانی برای خودم چیزهایی می نوشتم که همه تلاشهایم برای پنهان ماندنشان گاهی خواهری به گنجینه خاطراتم دستبرد میزد .

از چند وقت پیش ها وبلاگ خوانی را شروع کردم .از چند هفته قبل هم تصمیم گرفتم وبلاگ داشته باشم .چند روز پیش هم تحقیقات کردم وچند ساعت پیش هم در یک اقدام ضربتی وبلاگم را ثبت کردم .

باشد که نام ما نیز در جرگه وبلاگ نویسان تاریخ ثبت شود .